رمان سوگلی سال های پیری فصل3
یه دفعه به خودم اومدم و تو دلم گفتم: - دختر چته انقدر داری میخندی؟ خوبه که تو راضی به این وصلت نبودی! اعتراضی که به تشک چسبوندش نکردی که هیچ! هِر هر هم داری باهاش می خندی؟ بی جنبه! قیافه مو جدی کردم و پرسیدم: - به چی میخندی؟ پر رو تو چشمام زل زد و گفت: - به تو. اخم کردم و گفتم: - میشه بفرمایید چیه من خنده داره؟ انگشتشو جلو آورد و کنار لبم کشید و بعد انگشت لواشکی شده اش رو جلوی صورتم گرفت و گفت: - باید قیافه تو ببینی! نگاهی به انگشت طاهر و بعد به دست های خودم انداختم و لبخندی زدم. طاهر دست انداخت دور کمرم و منو به سمت خودش کشید و با صدای آرومی گفت: - از این به بعد جات همین جاست. شرطمون هم به قوت خودش باقیه! خب؟ وبعد یه لبخند شیطنت آمیزی زد که یعنی اسکُلت کردم! و قبل از عکس العملی از جانب من لبهامون به هم دوخته شد. و زمانی که حس کردم هوایی برای نفس کشیدن ندارم صورتش رو عقب برد. اگه یه ذره دیرتر ازم جدا میشد نیشگونه رو از پهلوش گرفته بودم! در حالی که لب هاش رو مزه مزه می کرد گفت: - اولین بوسه ای که باید شیرین باشه برای ما ترش بود! نگاهم رو ازش گرفتم. توی سرم بی نهایت حس گرم شدن می کردم. طاهر با صدای آروم و لحن خبیثی گفت: - از همون بچگی هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته بود که بخوام توقع داشته باشم اولین بوسه ات به بقیه بره! خجالت و گذاشتم کنار و با اخم نگاهش کردم و گفتم: - یعنی چی؟! لبخند شیطنت باری رو مهمون لبش کرد: - منظورم شیشه و پستونک خوردنت تا کلاس اوله! اون موقع من و حسین تازه با هم دوست شده بودیم. ترم اول دانشکده بودیم. از اینکه طاهر می دونست من تا کلاس اول شیشه و پستونک میخوردم خجالت کشیدم و سرمو تا جای ممکن پایین انداختم. سرمو بالا آورد و به چشمهام نگاهی انداخت و با قیافه ی مثلا متعجب، گفت: -یعنی تو خجالتم بلدی؟ اخم نامحسوسی کردم و دوباره نگاهمو ازش گرفتم. خواستم از توی بغلش در بیام که اجازه نداد و با همون لب و لوچه ی لواشکی توی بغلش خوابم برد. صبح که از خواب بیدار شدم. لبهام درد میکرد و احساس کردم کمی متورم شده! توی دلم کلی برای طاهر خط و نشون کشیدم که خوابمو تا صبح زهرمارم کرد. و البته دفتر خاطراتی که صبح مونده بودم توش چی بنویسم! و چون در حال حاضر نمی تونستم با کسی درددل بگم همه چیزو از ریز و درشت توش نوشتم. *** گوشی تلفنو گذاشتم و در حالیکه از حرص و عصبانیت ناخونامو می جویدم به سمت مبل رفتم. مامان گفت: - کی بود؟ - طاهر. - چی می گفت؟ میس مارپل بازی مامانم از روز عقد گل کرده بود و یه سره می پرسید طاهر چی گفت؟ با عصبانیت گفتم: - گفته تا یه ساعت دیگه میاد. - پس پاشو آماده شو که معطل نمونه! نگاه خشمگینمو به مامان دوختم : - مگه آماده شدن من چقدر کار داره که هی به من گیر میدید؟ یکی ندونه میگه طاهر پسرتون و منم عروستون، انقدر هواشو دارید. و بلافاصله با کلافگی از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم. به قدری از تصمیم خودسرانه طاهر عصبی شده بودم که از لحظه ای که بهم زنگ زد و گفت با حسین صحبت کرده و اجازه منو گرفته تا با هم بریم شمال، کارد می زدن خونم در نمی اومد. حسنا هم که یه سره رو اعصاب بود و چپ می رفت و راست می اومد، می گفت: - خدا شانس بده! هیچکس هم حرف منو قبول نداشت که عجز و لابه میکردم: - چرا طاهر به جای اینکه به داداش حسین بگه به خودم نگفته؟ مگه من زنش نیستم! بارها اینو گفتم و بارها مامان جواب داد: - چون عاقله. می خواسته به بزرگترت احترام بذاره! واسه همینه که من و بابات هم دوستش داریم. با شنیدن صدای سلام و احوال پرسی مامان و حسنا فهمیدم که طاهر خان نزول اجلال فرمودن! حوصله شو نداشتم. به اندازه زمین و زمان ازش شاکی بودم. اون از بی خوابیهای چند روزه اخیر از دست شیطنتهای گل کرده آقا و اینم از خیر سرم، اولین مسافرت دو نفره مون که نفر آخری بودم که فهمیدم قراره چند روز با هم به شمال بریم. رسما فکر کرده بود عروسک گرفته عوض زن! چند ضربه به در اتاقم خورد و من به خیال اینکه مامانه گفتم: - دارم آماده می شم الان میام. یک دستمو تو آستین مانتوم کرده بودم که ناگهان دستی به دورم پیچید و گرمای نفسهایی به بناگوشم خورد: - حورا خانمی من چطوره؟ با وجود قلقلکی که از تماس دستش با شکمم احساس می کردم، خودمو شق و رق گرفتم و گفتم: - الان حاضر میشم بریم. صداش مهربون تر شد: - ناراحتی؟ اخم کردم: - نباید باشم؟ بدون این که به روی خودش بیاره گفت: - آخه چرا؟ مگه من چکار کردم؟ به سمتش چرخیدم و مانتوم رو از دستم در آوردم و پرت کردم روی تخت و با اخم گفتم: - من نباید به عنوان زن جنابعالی در جریان تصمیم گیری هاتون باشم؟ طاهر دستشو از دور کمرم برداشت و با گامهای محکم چرخی دورم زد و شمرده شمرده و با لحنی جدی گفت: - به عنوان زن و همسر بنده که چرا! بالاسر من هم جا داری حورا خانمی! ولی تو اول برادریتو ثابت کن بعد به دنبال طلب ارثت باش! از حرص دندون هامو به هم فشردم. فکر نمی کردم این مدلی حرف و شرط خودم رو به سرم بکوبه. از نظر خودش حرفش هم کاملا حساب بود! از یه طرف بهش دار دار میکردم که زنت نیستم و بعد از شش ماه جدا می شم و سانتافه ات رو باید بهم بدی و از طرف دیگه ادعا می کردم چرا مشورت نکردی! تو فکر خودم بودم که با صدای جدیش به خودم اومدم: - زودتر حاضر شو! تا شب نشده باید به یه جایی برسیم. و با اخم از اتاق خارج شد. بیا! حالا یه چیزی هم بدهکار شدیم. با کلافگی نفسم رو فوت کردم و دوباره شروع به پوشیدن مانتوم کردم. از اتاق که بیرون اومدم، طاهر سرگرم خوش و بش با حسنا بود. چشمم به سبد مسافرتیه تا خرخره پر شده کنار چمدون افتاد. به سمتش رفتم و توشو نگاه کردم. یه ظرف فریزری دیدم که از توش بوی کوکو سبزی به مشام می خورد. با ظرف به آشپزخونه رفتم. مامان در حال ریختن چایی بود. ظرفو روی میز آشپزخونه گذاشتم و به سمت در برگشتم که مامان صدا زد: - چرا اینو آوردی؟ به تندی پرسیدم: - اینو واسه چی گذاشتین؟ شام کو کو بخوریم؟ نداره که زنشو یه شب شام ببره رستوران؟ مامان پوزخندی زد و گفت: - آها! این شما بودید که دوست داشتید زندگیتونو با شوهرتون از صفر شروع کنید و روی کف اتاق خاکی بشینید و نون و عشق بخورید! چی شد مادر جان؟ با دیدن یه ظرف کوکو سبزی داغ کردی؟ من اگه بچه مو نشناسم که مادر نیستم. مامان جدی شد: - نخیر اینو گذاشتم تا اگه شب بین راه موندید یا دیر رسیدید ته دلتونو بگیره! حالا هم ظرفو ببر بذار تو سبد که بچه م طاهر دیده و گفته کو کو سبزی هم دوست داره! نگاه چپ چپی به مامان انداختم و با حرص گفتم: - که حالا طاهر بچتون شده!حورا بمیره که.... صدای طاهر از پشت سرم اومد که: - چی شده باز حورا کُشون راه انداختی؟ بجنب که دیر میشه! مامان استکان چای رو به سمت طاهر گرفت: - بخور مادر تا سرد نشده! کلی راه باید رانندگی کنی! نگاه خصمانه ای به طاهر و مامان کردم که در حال قربون صدقه رفتن برای هم دیگه بودن! در حالیکه زیر لب میگفتم: -بچه م! بچه م! به سالن برگشتم. و بعد از چایی خوردن آقا طاهر مامان از زیر قرآن ردمون کرد و حسنای وحشی چنان کاسه آبو پشتمون پاشید که با وجود جهشی که زدم. پاچه شلوارم تا بالای مچ پام خیس شد. وقتی کمی از مسیر رو طی کردیم با توجه به فضای ماشین تازه به این مسئله دقت کردم که یعنی واقعا من عاشق طاهر می شم؟! اگر عاشقش بشم که سانتافه پر! بعد خودم به استناد بچگانه ی خودم خندیدم، و سریع هم خنده ام رو جمع کردم که یه وقت طاهر فکر نکنه مغزم معیوبه. *** گیج خواب بودم. موزیک ملایمی که طاهر روشن کرده بود و هوای مطبوع توی ماشین با بوی عطر سرد طاهر هوش از سرم برده بود. با صدای طاهر که گفت: - خانمی میشه یه چای برام بریزی؟ چشمامو باز کردم. مامان انقدر واسم خوراکی تو سبد گذاشته بود که اگه یه هفته هم تو جاده می موندیم بازم چیزی واسه خوردن کم نداشتیم. لیوانو از آبجوش فلاسک پر کردم و چای کیسه ای رو توش انداختم. موزیک تایتانیک از دستگاه پخش میشد. با صدای آروم و بی حال گفتم: - طاهر؟ بدون اینکه چشم از جاده بگیره با لحن کشدار گفت: - جــــانم! ای درد جانم! من که می دونم این کمر همت بسته که منو حرص بده! سرم رو در حالی که به پشتی صندلی تکیه داده بودم به سمتش چرخوندم: - تو می فهمی اینا چی میگن؟ یه نگاه کوتاهی به من انداخت و مجددا چشماشو به جاده دوخت: - مثل اینکه من چند سال آمریکا بودم ها! بعد از چند ثانیه گفتم: - میتونم یه سوال خصوصی ازت بپرسم؟ با لبخند خبیثی گفت: - تا چه حد خصوصی باشه؟ بهم برخورد. می خواستم بهش اعتراض کنم که زن و شوهرها نباید هیچی از هم مخفی داشته باشن که با خودم گفتم باز میگه برادریتو ثابت کن! خفه خون گرفتم و ادامه حرفمو گفتم: - توی آمریکا دوست دختر هم داشتی؟ بدون معطلی گفت: - فت و فراوون. یه ذره حالیش نبود که بهم بربخوره! حتی اگه برادر هم نباشم نباید این حرفو بزنه. بدون اینکه متوجه بشم با عصبانیت گفتم: - پس چرا با اونا ازدواج نکردی؟ طاهر سرعت ماشینو کم کرد و به من نگاه طولانی تری انداخت و یه لبخند گوشه لبش نشست: - حسودیت شد؟ خشمگین از جواب طاهر، صدامو یه کم بلند کردم: - نخیر! چرا باید حسودی کنم؟ خیلی خونسرد جواب داد: - از رنگ و روت و لحن حرف زدنت معلومه! یعنی می تونم امیدوار باشم حورا ؟ رسما داشت رو نروم یورتمه میرفت، لب هام و به هم فشار دادم و بعد گفتم: - چرا از جواب دادن طفره میری؟ گفتم چرا با اونا ازدواج نکردی؟ دوباره به روبرو خیره شد و گفت: - با یکی شون میخواستم ازدواج کنم ولی نشد؟ - اونوقت چرا؟ بدون مکث گفت: - لبنانی بود و مشکل مذهب داشتیم. اهل تسنن بود. پدرش راضی به ازدواجمون نشد. - با هم رابطه هم داشتید. نگاه متعجبشو به چشمام دوخت: - حورا!!!! معلوم هست چی میگی؟ میگم مسلمون بود! در ثانی درسته که من شر و شوخم که البته یه مقدارش به خاطر توئه که باز نگی طاهر پیرمرده، ولی آدم کثیفی نیستم. خجالت زده از حرفی که زده بودم سرمو به زیر انداختم و آروم گفتم: - معذرت میخوام. جدی شد: - اون چایی سرد نشد بدی بهم؟ نگاهم به تی بگ تو لیوان افتاد که رنگ چای رو سیاه کرده بود. فورا پنجره رو پایین دادم و سر لیوانو خالی کردم و دوباره آبجوش ریختم و دادم به دست طاهر و گفتم: - فکر کنم وقت خوردنشه! طاهر لیوانو از دستم گرفت: - قند؟ یه دونه قند تو دهنش گذاشتم: - میتونم یه سوال دیگه ازت بپرسم؟ - اگه مثل سوال قبلته نه. حرفی نزدم و ساکت شدم. بعد از یه دقیقه گفت: - بپرس ذوق زده از اجازه ای که صادر کرده بود بدون هر گونه قهر و نازی گفتم: - چرا با من ازدواج کردی؟ عصبانیت توی صداش محو شد: - آها! این شد سوال درست و حسابی! جونم خدمت حورا خانمی بگه که.... یادته قبل از رفتنم به آمریکا واسه خداحافظی اومدم خونتون؟ فکر کنم تو اون موقع دوزاده سالت بود نه؟ - آره! یادمه! - فکر کنم اون روز حال خوشی هم نداشتی. لپهات گل انداخته بود! درسته؟ بله که یادم بود! کدوم دختری اولین ماهانه اش رو یادش می ره؟ خنده شیطانی ای کرد و گفت: - همون روز یه جورایی تو دلم نشستی. بماند که هروقت هم که خونتون می اومدم تا با حسین درس بخونیم، با اون دامن چیندار گل گلی شیرینی میاوردی تو اتاق و میگفتی، مامانم گفته حتما شیرینی بخورید! مثل چی از سوالم پشیمون شدم. حالا واسه ما قصه ی حسین کرد شبستری تعریف می کنه! خنده بلندی کرد و ادامه داد: - کی میدونست اون دختر کوچولو یه روزی زنم میشه و کنار من با هم میریم مسافرت؟ از همون موقع ها دوستت داشتم. وقتی که شب تولدت اومدم خونتون و تو رو با اون ریخت و وضع دیدم اون حس خوشایند چند سال قبل دوباره خودشو نشون داد! تو دیگه اون دختر دوازده ساله نبودی بلکه واسه خودت خانمی شده بودی! به مامانم گفتم و اونو مامور کردم که تو رو از بابات خواستگاری کنه و بقیه ش رو هم خودت میدونی!! به این قسمت از حرفش که رسید یه احساس خوشایندی بهم دست داد، از اینکه طاهر اینطوری در مورد علاقه اش به من صحبت میکرد احساس غرور میکردم ولی نهیبی به دلم زدم که خفه بمیر! طاهر ادامه داد: - در ضمن کادوی تولدت هم هنوز پیش من محفوظه! رفتیم شمال هرچی خواستی بگو تا واست بخرم لبخند عمیقی که داشت با تمام قدرت روی صورتم جا خوش می کرد رو به سختی جمع کردم، آخه داشتم ذوق مرگ میشدم، همیشه از اینکه یکی واسم کادو بخره، کیف می کردم! هوا تاریک شده بود و ما هم اونقدر آجیل و شیرینی خورده بودیم که سیرسیر شدیم. به جنگل گلستان رسیدیم و طاهر گفت شب رو تو گرگان می خوابیم! البته اسمش خواب بود. هر دو بیهوش شدیم از خستگی ده ساعت بی وقفه توی ماشین بودن. صبح دیر از خواب بیدار شدیم. طاهر گفت بعد از خوردن صبحونه راه میفتیم به سمت بابلسر و همونجا هتل می گیریم و دو روز می مونیم. وقتی به بابلسر رسیدیم ساعت از دو بعد از ظهر گذشته بود. بعد از خوردن ناهار در رستوران و مقیم شدن در هتل و یه استراحت یک ساعته که البته واسه من حکم عذاب الهی رو داشت با شیطنتهای طاهر، تصمیم گرفتیم به دریا بریم. چند سال بود که به شمال ایران نیومده بودم. طاهر در یکی از فرعی ها پیچید و به سمت دریا رفتیم. جایی که رفتیم یه جای دنج بود و تعداد کمی مسافر به طور پراکنده تو ساحل بودن. طاهر که ماشینو لب ساحل نگه داشت، عین این آب ندیده ها کفشامو در آوردم و پاچه های شلوارمو دادم بالا و به سمت دریا دویدم و جیغ میزدم: -طاهر! طاهر! تو هم بیا. از دیشب با خودم عهد کرده بودم که این چند روز مسافرتو اصلا به این فکر نکنم که شاید قرار بوده زن طاهر نمونم! دوست داشتم حالا که بعد از چند سال اومدم شمال حسابی خوش بگذرونم! کلی تو آب بالا و پایین پریدم و طاهر هم کنار ساحل دستشو به کمرش زده بود و بهم می خندید! چنان شالاپ شلوپی راه اندخته بودم که نگو و نپرس! طاهر کفشاشو درآورد و پاچه های شلوار جینشو بالا داد و تو آب اومد. منم به سمتش دویدم و خواستم دستشو بگیرم و تو آب بکشمش که نمیدونم از کجا یه چیزی تو آب دور پام پیچید و پرت شدم به جلو و روی طاهر افتادم و هردوتا باهم گرومب افتادیم تو آب! حالا طاهر زیر و من هم رو! چشم در چشم هم . ضربان قلبم شروع کرد به رقصیدن و لپهام داغ شد. به من میگن یک آدم نحس به تمام معنا! طاهر دستشو انداخت دورمو و منو محکم گرفت و با صدای بلند گفت: - جــــان! عجب دریای توپی شد! چند روز دیگه هم هستیم! وبلند بلند خندید. فورا خودمو از بغل طاهر بیرون کشیدم و گفتم: - یعنی خدای سوءاستفاده ای! رو که ببینی آستر هم میخوای! مثل اینکه من و تو قول و قرارهای دیگه ای داشتیم ها! اون از شبت، اون از روزت و اینم از دریات! اگه بهت میگفتم زنتم، راحت تر بودم تا الان! عصبی از ساحل خارج شدم و به سمت ماشین اومدم که یادم افتاد چمدون لباسامون تو هتله. زدم به سرم و گفتم: - خدا مرگم! لباس نداریم! طاهر پشت سر من گفت: - - یعنی میشه این کشتو کشتارو از زبونت حذف کنی؟ اصلا از این اصطلاح خانمها خوشم نمیاد! عصبانی نگاش کردم و گفتم: - طاهر هیچی نگو که خیلی از دستت شاکی ام. حالا چکار کنیم؟ شانه هایش را بالا انداخت و گفت: - ببخشید که شما منو خیس کردید ها! بدهکار هم شدیم؟ در ماشینو باز کردم که بشینم که جلوتر از من دوید وگفت: - با لباسای خیس نری تو ماشین ها! صندلیهاش خیس میشه و با این هوای بارونی شمال خشک هم نمیشه و باید بوی گندشو تا تهران تحمل کنیم! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - به خاطر بوی گندش میگی یا صندلیهای ماشینت خراب میشن؟ خنده شیطنت باری کرد: - به خاطر هردوش! به سمت عقب ماشین رفت و من هم عصبی لبامو می جویدم! و بعد از چند دقیقه با سفره یه بار مصرفی که مامان توی بارمون گذاشته بود برگشت. دهنم از تعجب باز مونده بود! دو تیکه کرد و یکی رو روی صندلی من پهن کرد و یکی هم روی صندلی خودش! اصلا هم به روی خودش نیاورد که من از عصبانیت در حال انفجارم. پشت فرمون نشست و گفت: - بشین دیگه! الان سرما می خوری! نفسم رو برای چند ثانیه حبس کردم و بعد از اینکه کمی به اعصابم مسلط شدم، نشستم و به سمت هتل راه افتادیم! اون شب به خواست من که خیلی خسته بودم از هتل جایی نرفتیم. شامو که خوردیم، قسمت هزارم شیطنتهای طاهر شروع شد ولی ایندفعه طوری بود که رسما عصبیم کرد و موقع دیدن فیلم با شدت دستش رو از یقه ام پس زدم و به سرش داد کشیدم: - میشه منظورتو از این کارها بگی؟ پر رو تو چشمام زل زد و گفت: - مگه شرط نکردیم که من سعیمو بکنم تا تو رو جلب کنم و تو هم سعی کنی که عاشقم نشی؟ خب هرکسی داره از طرف خودش تلاششو میکنه دیگه! جیغ کشیدم: - اینطوری ؟ مگه من زن.... خنده بلندی کرد و گفت: - هرکسی هر طوری دوست داره وارد عمل میشه! به نظر من این روش جواب میده! با عصبانیت مانتومو پوشیدم و شالمو سرم کردم و به لابی اومدم. ساعت از دوازده گذشته بود! مشغول نگاه کردن به ال سی دی نصب شده در لابی بودم، که سر وکله طاهر نمایان شد. کنارم روی مبل نشست و با لحن مهربونی گفت: - خانمی از دستم ناراحت شدی؟ چشم غره ای رفتم: - نخیر خیلی هم خوشحالم و میخوام از شادی بشکن بزنم! لحنشو ملتمسانه کرد: - پاشو بریم بالا! قول میدم پسر خوبی باشمو اذیتت نکنم! زیر لب گفتم: - پررو. صداشو جدی کرد و گفت: - آی آی! حرف بی ادبی ممنوع که تنبیهت میکنم شدیدا؛ اونم از اون مدل هایی که دوست نداری! با نگاه کردن به چشم های شیطونش و تمرکز روی لحن جدیش متوجه شدم واقعا هیچ کاری ازش بعید نیست. واسه همین دهنم واسه جواب دادن بسته شد. جلوتر از طاهر راه افتادم. چند قدم که برداشتم، به پشت سرم نگاه کردم دیدم داره به طور کاملا شیطانی ریز ریز میخنده! عصبی خودمو به اتاق رسوندم و بعد از تعویض لباسام خوابیدم. بچمون چون قول داده بود تا چهار صبح، هر مدل که دوست داشت، سر به سر من گذاشت و من کلافه بالشمو برداشتم و از رو تخت پایین اومدم و در حالیکه اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم: - انشا... بمیری که حورا از دستت راحت بشه! که تو خونه بابام یه خواب راحتی هم که داشتم، تو ازم گرفتی!! از تخت پایین اومد و بالشو کنار بالش من گذاشت و گفت: - آشتی ! آشتی! تو جام نشستم و از حرص موهامو بهم ریختم. بلند بلند خندید و دستمو گرفت و گفت: - بیا رو تخت بخواب. زمین رطوبت داره کمر درد میشی! بالشمو برداشتم و رو تخت اومدم. اشک جلوی دیدمو تارکرده بود. سرمو تو بالش کردم و گریه کردم. دستی به دور کمرم اومد و منو به خودش نزدیک کرد و گفت: - خانمی من دوستت دارم. فکر میکنم این شیطنت ها واسه هردومون لازمه! به هر حال زن و شوهر باید یه فرق هایی با خواهر و برادر بکنن! رسما منو به عنوان زنش پذیرفته بود مرتیکه شاسکول! ظاهرا طاهر تحت هیچ شرایطی از مقام و درجه شوهری کوتاه نمی اومد و این منو بیشتر عصبی میکرد. از طرفی هم تمام سعیشو میکرد تا منو خوشحال نگه داره! کوچکترین خواسته منو برآورده میکرد. تموم اون سه روز گردش رو سنگ تموم گذاشت، از گشتن و خوردن گرفته تا خرید کردن! چمدون نیمه پری که از مشهد همراهم بود، موقع رفتن به تهران پر از لباس و کیف و کفش شده بود. حالا هرچند که موقع خرید اونها انقدر به سرم غر زد و سلیقه خودشو اعمال کرد که از دوتا مغازه با حالت قهر بیرون اومدیم. منطقش هم این بود که من لباس هام مثل دختر بچه هاست و باید خانمانه تر لباس بپوشم! به زور دوتا لباس خواب هم واسم خرید. هرچند که من با داد گفتم: - عمرا اگه اینا رو بپوشم! و اون هم با لبخند شیطانی گفت: - به موقعش باز تر از اینا رو هم می پوشی! روی هم رفته مسافرت بدی نبود. از شلوغ کاریها و یکدندگی طاهر در بعضی مسائل بگذریم، خوش گذشت! یکی از صفات بسیار ماه (البته گند) طاهر در این سفر واسم روشن شد که طاهر تا هر چی رو که می خواد بهش نرسه دست بردار نیست! این منو به این فکر واداشت که در عرض شش ماه تکلیفمو روشن کنم و به شش ماهو یه روز کارو نکشونم! مگه اینکه طاهر، اونی بشه که من می خوام! که اینم از محالات بود. روز حرکت، تصمیم گرفتیم که زود از خواب بلند شیم. زود که چه عرض کنم! شما بگید یکی که ساعت پنج صبح بخوابه صبح ساعت چند بلند میشه؟ ساعت سه بعد از ظهر از خواب بیدار شدیم. اگه کلاس های من شروع نمیشد، عمرا طاهر قصد عزیمت به تهران می کرد! به قدری تو راه نگه داشت و هی گفت« بیا با هم از این هوا لذت ببریم» که به پست بارون خوردیم و مجبور شدیم دو ساعتی رو کنار جاده نگه داریم و تو ماشین بشینیم که شدت بارون کم بشه! یه سری از رفتارهاش مثه بابام بود. لج در آر و مستبدانه! حالا به حال من چه فرقی میکرد. من فرض کرده بودم که دوست پسرمه حالا یه پله نزدیک تر از دوست پسر! که قراره شش ماه بعد با هم بای بای کنیم! حول و حوش نه شب بود که به تهران رسیدیم. رو به طاهر کردم و گفتم: - منو این موقع خوابگاه راه نمی دن، باید بیای و شناسنامه هامونو نشون بدیم که با هم ازدواج کردیم تا اجازه بدن این موقع به خوابگاه برم! ابروهاشو بالا انداخت و بهت زده گفت: - خوابگاه؟؟ اونجا چرا؟ میریم خونه خودمون. متعجب صدامو بلند کردم و پرسیدم: - کدوم خونه؟ نکنه منظورت اینه که بیام و با تو زندگی کنم؟ بی خی خی بابا! توهم زده ت که زن گرفتی؟ حتما فردا هم میخوای به همه دانشکده شیرینی بدی و بگی حورا جهانبخش زنمه؟ پوزخند صداداری زدم که طاهر نگاه خشمگینشو مهمون چشمای خیره ام کرد که باعث شد دهنم به صورت خودکار بسته بشه. صداش جدی شد و کمی عصبانی و گفت: - امشب می ریم خونه خودمون! فردا هم میارمت خوابگاه که وسایلتو جمع کنی! به دانشکده هم شیرینی نمیدم. بیشتر از تو آبرومو دوست دارم! ولی وای به حالت که واسه خودت خواستگار جور کنی و یا به دوستای نزدیکت حرف بزنی که اون موقع شرط بی شرط. دیگه هم نمی خوام سر این موضوع بحثی داشته باشیم. و با تحکم ادامه داد: - از حالا به بعد با هم زندگی میکنیم و تا زمانی هم که اسمم تو شناسنامه ت هست، فرض کن یه شوهر علیل و ناتوان داری که فقط وظیفه ش نگهداری از توئه! فهمیدی؟ خیلی داغ کرده بود! رسما آمپر سوزونده بود. اولین بار بود که تا این حد جدی و عصبانی با هام صحبت میکرد. شده بود طاهر سر کلاس فیزیک! همه شجاعتمو جمع کردم و با حداقل انرژی باقیمونده ام گفتم: - مامانم اینا چی؟ ما هنوز عقدیم! بدون اینکه به من نگاه کنه، با همون لحن جدی و عصبانی گفت: - به حسین گفتم که دیگه نمی ذارم خوابگاه بمونی. نگران اونا نباش! و زیر لب ادای منو در آورد: - ما هنوز عقدیم! ما هنوز نامزدیم! نمیدونم کی مردم می خوان دست از این خاله زنک بازی ها بردارن؟! اخم کردم و سکوت کردم. یه بار دیگه در مقال عمل انجام شده. حتی اگر یه درصد هم بخوام به طاهر فکر کنم خودش باعث میشه دوباره رو دنده لج بیفتم. حتی اگر از چشم خانواده ام بیفتم ازت جدا می شم. تا هم اونا ادب بشن هم تو! دقایقی بعد جلوی آپارتمانی توقف کرد. حرفی نزدم، اونقدر توی خودم فرو رفته بودم که حتی به نمای خونه هم دقت نکردم. حالا وقت واسه دید زدن خونه زیاد بود. تا جایی که می تونستم وسایلو برداشتم. بیشترشو خود طاهر برداشت. پشت سرش راه افتادم و وارد خونه شدم. با دستش اتاقی رو نشون داد و گفت: - اتاق خواب اونجاست. به سمت اتاق رفتم و مانتو و شالمو از تنم در آوردم و بدون انجام هیچ کار دیگه ای روی تخت دراز کشیدم. صدای جا به جا کردن وسایل از بیرون می اومد. اما خیلی زود قطع شد و لحظاتی بعد در اتاق باز شد و طاهر وارد شد و بدون توجه به حضور من شروع به تعویض لباسش کرد. جالب اینجاست که ساکت بود! شاید بد حرف زده بودم! مقصر خودش بود! زده بود زیر همه ی قول و قرارمون. حساب حسین رو هم به وقتش می رسم. چشمامو بستم. ظاهرا قهر کرده بود! چه بهتر! حداقل امشب از دست درازی هاش در امان بودم. اما فکرم به آخر نرسیده بود که تخت تکونی خورد و با خشونت تو بغلش کشیده شدم. چشمامو باز کردم و با تعجب صورتشو نگاه کردم. چشم هاشو چنان بسته بود که انگار خیلی وقته خوابیده. نفسم رو فوت کردم. بله حورا خانوم! خوش به حال خیال خوشت!! لب هاشو به گوشم چسبوند و پچ پچ گونه گفت: - قهر نباش. خنده م گرفته بود. می خواستم بگم چقدر هم که قهر و آشتی من به چشم میاد! اما حرفی نزدم. یهو گوشم سوخت. با حرص لاله ی گوشم و از بین دندونش بیرون کشیدم و به صورتش نگاه کردم تا چیزی بگم که گفت: - نباید سرت داد می کشیدم. لبخند فاتحانه ای تا پشت لب هام اومد اما مانع از نقش بستنش روی لبهام شدم. دستاشو محکم تر دورم پیچید و در حالی که هنوز چشم هاش بسته بود گفت: - من دلم نمی خواد از این جا به بعد حتی یه ثانیه از عمرم تو تنهایی بگذره. آروم گرفتم و بهش تکیه دادم، این تقریبا یه دلیل منطقی بود و یه عذر خواهی مودبانه، البته اگر دستی که داشت می رفت زیر تی شرتم رو نادیده می گرفتم، با حرص دستش رو پس زدم و گفتم: - نکن. ریز خندید و هیچی نگفت. رفتارها و شیطنتهای طاهر واسم جالب بود. دوباره نگاهی به صورتش انداختم و بهش خیره شدم. چهره ش خیلی مردونه بود، مثه بابام و داداش حسین. قیافه ش با میلاد (نامزد حسنا) خیلی فرق میکرد. جیک نمی زدم. یه چشمشو باز کرد و منو دید که بهش زل زدم. حلقه دستشو تنگ تر کرد و خندید. یاد طاهر یه ساعت قبل تو ماشین افتادم. وقتی صداشو واسم بلند کرد، از ترسم جرات نداشتم جیک بزنم. اصلا اون طاهر، طاهر شمال نبود که! مگه من چکارش کرده بودم؟؟؟؟؟ ندای درونم سرو کله ش پیدا شد و گفت: - مسافرت رو از دماغ پسره مردم در آوردی با اخلاق گندت! خاک تو سرت بی لیاقت، تو خوابگاهو به اینجا ترجیح میدی که گند زدی به آخر مسافرتتون؟ اما تحویلش نگرفتم چون غرورم مهم تر بود! مهم این بود که حالا دیگه اون خشم و ناراحتی تو چشمای طاهر نبود. یه آن بغض کردم. توقع نداشتم منو دعوا کنه و بعدش هم با هام قهر کنه! انگار دوست داشتم همش با شوخی و خنده نازمو بکشه! یه آن دلم واسه مامان و بابام تنگ شد، تو خونه طاهر حس غریبی داشتم. یه حس عجیب و غریب که نمی تونستم درکش کنم. با دستش پشتمو نوازش داد وگفت: - معذرت میخوام عزیزم. خیلی تند رفتم ولی بهت اجازه نمیدادم که بری خوابگاه! منم که بی جنبه! دیدم داره نازمو میکشه گفتم بذار خوب نازکشی کنه تا حالش جا بیاد و دیگه سرم داد نزنه و کولی بازی را بندازه! واسه همین با صدای گرفته و لرزون گفتم: - اصلا ازت توقع نداشتم! تازه داشتم بهت عادت می کردم ولی این کارت باعث شد که دوباره .... نذاشت حرفمو بزنم وگفت: - پاشو! پاشو! فیلم بازی نکن. من اگه تو رو نشناسم که خودمو به آب و آتیش نمی زدم تا تو رو به چنگ بیارم. پاشو برو صورتتو بشور که یه شامی بخوریمو بخوابیم که باید...... از بغلش در اومدم و با چشمایی که اشکش خشک شده بود گفتم: - اصلا هم بهت عادت نکرده بودم و به سمت آشپزخونه رفتم. *** خودکارو بین لبهام گرفته بودم و مثلا تمام فکر و ذهنم روی درسم متمرکز بود، اما در اصل حواسم رو این بود که طاهر حکم کرده بود که پایان نامه ام رو با خودش بردارم! اونم در مورد یکی از مشکلاتی که بابا و حسین تو کارخونه باهاش دست و پنجه نرم می کنن! حتی نذاشت تعطیلات بین دو ترم برم مشهد و مجبورم کرد روی پروپوزالم کار کنم؛ واسم عجیب بود که واقعا طاهر دانشکده همون طاهر تو خونه ست؟ بقدری تو دانشکده جدی میشد که یادم میرفت مثلا شوهرمه! روزی یه بار هم منو به بهانه پایان نامه به اتاقش صدا می زد و تا حرصمو در نمی آورد ول کنم نبود. به این نتیجه رسیده بودم که جریان پایان نامه فیلمش بوده تا بهانه ای واسه دیدن من تو دانشکده داشته باشه. وگرنه مگه کم دانشجو هست که عاشق فیزیک نورن و میتونن با طاهر کار کنن؟ خصوصا دخترهای مکش مرگ ما که توجهی هم به حلقه تو دست طاهر نمیکردن! منم که عین ماست. انگار نه انگار می دیدم دور طاهرو گرفتنو عشوه میان! به من چه؟با این اخلاقش معلومه که من قرار نیست تا ابد زنش باشم. فقط شش ماه! خدا رو شکر طاهر از خر شیطون پایین اومده بود و فعلا بی خیال اثبات جوونیش بود. صدای آروم اخبار گوش کردنش از توی هال شنیده می شد. برای گوشیم پیام اومد، بازش کردم؛ نوشین بود: - کجایی تو دختر؟ یه سر به ما نمیزنی؟ دلمون واست تنگولیده!! نفسمو فوت کردم، حالا نوشینو کجای دلم بذارم! با این که به غیر از ایام امتحانات چند بار دیگه هم دیده بودمش و حتی موقع جمع کردن وسایلم از خوابگاه هم اونجا بود اما وقت نکردم اصل ماجرا رو تعریف کنم و با کلی دروغ از اونجا رفتم؛ باید حضوری براش توضیح می دادم، در جوابش نوشتم: - علیک سلام! فردا تو دانشگاه می بینمت. و پیام رو ارسال کردم. چند ضربه به در اتاق خورد، نگاهم رو به در دوختم. - بیام تو؟ دهنم ناخودآگاه باز موند. طاهر و ملاحظه؟!!! با ناباوری زمزمه کردم: - بیا داخل. در اتاق رو باز کرد و همونجا به چارچوب در تکیه داد و گفت: - درس خوندنت تموم نشد؟ همه رو گذاشتی واسه امشب؟ حوصله ام سر رفت! ابروهامو بالا دادم و توی دلم گفتم: - الان بیای باز به من دست درازی کنی حوصله ات جبران می شه؟ از حالت دراز کشیده در اومدم و به صورتش نگاه کردم و گفتم: - احتیاج به مطالعه دارم، خوبه بذارم همه رو آخر ترم بخونم؟ امتحانای ترم قبل رو که به خاطر یکی شدن با مراسم خواستگاری و نامزدی، خوشگل افت معدل داشتم! ابروهاشو تو هم کشید و گفت: - حالا خوب شد! کم کاری کل ترمتو بنداز گردن من و مراسم خواستگاری. یکی ندونه فکر می کنه من از اول تو زندگیش بودم! کلافه نگاهش کردم و گفتم: - من الان چه جوری اسباب سرگرمیتو فراهم کنم؟ خنده اش گرفت. لب هاشو به هم فشار داد و گفت: - بریم بیرون؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم: - رفتن و برگشتن حداقل چهار پنج ساعت وقت مفیدمو می گیره. حوصله آماده شدن ندارم، اصلا حس بیرون رفتنم نیست! ابروهاشو با شیطنت بالا برد و گفت: - خب پس خودت خواستی که سرگرمی داخل خونه ای داشته باشیم. و به سمتم اومد. چشم هامو گرد کردم: - دست بهم زدی نزدی! اما من واقعا با کی بودم؟ چون طاهر که به حرفم گوش نکرد! *** از صبح که بیدار شدم، اعصابم خرد و خاکشیر بود.حالا درسته که قرار بود طاهرو شش ماه به عنوان شوهرم قبول کنم و می دونستم که به عنوان یک زن، یک سری وظایف نسبت به اون دارم ولی این دلیل نمیشه که اونم ماله بکشه رو تصمیم هامون و حدو حدود خودشو یادش بره! خیر سرمون با هم قول و قرارهایی گذاشته بودیم! دیشب تا صبح دستش هرز میرفت و نذاشت یه لحظه کپه مرگمو بذارم! حسابی کلافه ام کرده بود. دوبار آمپر سوزوندم و بهش اعتراض کردم که یکبارش با پررویی تموم به چشمام زل زد و گفت: -می خوای برم صفحه منچو با مهره ها بیارم و با هم منچ بازی کنیم؟! فکر کنم کلمه پر رویی و خیرگی، از روی چشمهای طاهر خلق شده! آخر سر هم با کلی جیغ جیغ پتو و بالشتمو برداشتم و اومدم رو مبل سه نفره تو هال خوابیدم! خدارو شکر که تا دو روزدیگه سروکله اش تو خونه پیدا نمیشه! خدا پدرو مادر تبریزی ها رو بیامرزه که ازاون سر ایران واسه نیروگاه برقشون با این طاهرقرار داد بستن که اونم مجبوره ماهی یکبار واسه سرکشی به تبریز بره. یک هفته هم مخ منو تیلیت کرد که منم باهاش به تبریز برم، ولی من بهونه پروژه مو آوردم. واقعا هم بهونه بود. می دونستم اگه با طاهر برم، اونجا رو با ماه عسل عوضی میگره و فاتحه می خونه به مسافرتم. واسه همین از قید دیدن تبریزگذشتم! امان از شوهر آتیشی! تو همه چیزش زیاده روی داشت. تو مدرک تحصیلیش، کار کردنش، پول درآوردنش، پول خرج کردنش، مسخره بازیهاش، عشقش، میل مردونه ش، جدی بودنش، شوخیهاش ودر نهایت تیپ و قیافش! عـــُــق! حالم به هم خورد!!!! ولی غیر از اون یه بار، عصبانیتشو به خودم ندیدم! بیشتر مواقعی که از دستم کفری می شد، حرصمو در می آورد و منو عصبی میکرد و بعدشم می نشست و هِر هِر به من می خندید! و میگفت" وقتی عصبی میشی، تو دل برو تر میشی و من بیشتر می خوامت" که اونوقت سیل کوسنای مبل بود که رو سر و صورت طاهر فرود می اومد و منم ناگهان از دهنم یه حرف زشتی مثل بی شعور در میومد و سکانس های تنبیه شروع می شد! اونم همونکه طاهر تعیین میکرد و همش به لب و لوچه و جاهای ممنوعه ختم میشد! گاهی وقتها حیرت میکردم که این بشر با این طبع تند و آتیشی که داره، چطوری خودشو تا سی و هفت سالگی نگه داشته! و یا چرا تا حالا منو خاک تو سر نکرده!!! و حالا که نیست حسابی حوصله م سر اومده بود، کانالهای ماهواره قطع، برنامه های تلویزیون تکراری، خیلی هنر می کردن و یه فیلم می ذاشتن از کشور رومانی یا مجارستان. انقدر این فیلم روستای فونتامارا رو نشون داده بودن که شبها خوابمو تو اون روستا می دیدم!! دلم هوس شیرینی کرده بود، به آشپزخونه رفتم ودر کابینتها رو یکی یکی باز کردم تا شاید یه چیزی پیدا کنم و بخورم که تا نهار ته دلمو بگیره و بعد زنگ بزنم واسم پیتزا بیارن. طاهر همیشه مقداری پول تو خونه نگه می داشت و به من هم تاکید میکرد که: - حورا وقتی میری بیرون جیبت بی پول نباشه ها! من کار ندارم که از بابات پول می گیری یا نه! اپولها اینجاست هرچقدر خواستی بردار فکر صرفه جویی هم نباش! عین این زنهای حامله ویار شیرینی کرده بودم. یک شکلات هم تو کابینتها نبود ولی هرچی دلتون بخواد انواع و اقسام آجیلهای شور بهم چشمک می زدن. پسته شور، بادوم شور، نخود شور و.... مانتو و شلوارمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون تا از سوپر سر کوچه یه کیکی، کلوچه ای بگیرم و تا نهار دلمو باهاش سیر کنم! به سر کوچه که رسیدم، دیدم خانمی یک جعبه شرینی تو دستش گرفته و از روبرو میاد. با سرعت به سمتش رفتم: - سلام خانم. - سلام دخترم. جعبه شیرینی رو اشاره کردم و گفتم: - ببخشید این شرینی هارو از کجا خریدین؟ - از قنادی! چه خوب شد که گفت! چون من واقعا نمی دونستم. دوباره پرسیدم: - می دونم از قنادی! منظورم اینه که مغازه شیرینی فروشی کجاست؟ - آهااا! اولین چها راه نه، چند قدم بعد از دومین چهار راه! با نا امیدی گفتم: - خیلی از اینجا دوره؟ - یه ده دقیقه پیاده روی. لبخندی از سر رضایت زدم: - ممنونم. هوس شیرنی و راه افتادن آب دهنم به قدری زیاد بود که به خودم ببینم تا شیرینی فروشی برم! به شیرینی فروشی که رسیدم به تابلوش که بالای مغازه نصب شده بود، نگاه کردم. شیرینی فروشی آنی! با خودم گفتم صاحبش مسیحیه؟ یاد شیرینی فروشی کنار خوابگاه افتادم که اسمش ژانت بود و صاحبش یک آقای باشخصیت مسیحی! یک شرینی فروشی هم کمی بالاتر قرار داشت که اسمش شیرینی فروشی تاپ بود وهمیشه خدا اون کسی که شیرینی می داد، انگشتش تو بینیش در حال شماره گیری بود. یه روز که از قنادی ژانت شیرینی گرفته بودم و به خوابگاه رفتم، یکی از بچه های واحد روبرویی رو تو آشپزخونه مون دیدم که گفت کل شعله های اجاق گاز واحدشون اشغال شده و واسه گرم کردن غذاش به واحد ما اومده. در جعبه رو باز کردم و بهش شرینی تعارف کردم, نگاهی به شیرینی ها انداخت و گفت: - از کجا گرفتی؟ ژانت یا تاپ؟ - از ژانت. رو ترش کرد: - نمی خورم. با ابروهای بالا رفته گفتم: - چرا؟ - واسه اینکه نجسه! چشم هام گرد شد و با بهت گفتم: - نجسه!!؟ - مال مسیحی هاست. از این حرفش عصبی شدم. هیچی از دین و ایمونو خدا پیغمبری نمی دونستن! اونوقت ادعای مسلمونی می کردن! دیگه هر کسی می دونست که پیروان پیامبرهای الوالعزم هم، دینشون مورد تاییده! با حالت اعتراض گفتم: -کی گفته نجسه؟ اونها هم مثل ما خدا رو قبول دارن و پیغمبرشون جز الوالعزمهاست و کتاب دارن! چرا تحریف تو دین میکنی؟ با خونسردی لج درآری گفت: - به هر حال من حرفاتو قبول ندارم. اگه شیرینیت ازقنادی تاپ بود، میخوردم. چرخی به خودم دادم و به سمت در آشپزخونه راه افتادم و برای در آوردن حرصش گفتم: -میل خودته! حیفه که از شیرینی های ژانت بخوری که همیشه دستکش تو دستشونه و لباس سفید تنشون. همون شیرینی های تاپو که پرسنلش دستش تو دماغشه بخور، نوش جونت! وای نستادم که به جیغ جیغش گوش بدم. قبل از اینکه به اتاقم وارد بشم داد زدم: - از این به بعد هم وقتی میای اینجا از گازمون استفاده کنی، اول اجازه بگیر. دختره پررو. صاف تو صورتم وایمیسته و میگه شیرینهات نجسه! نمیخورم. با یادآوری اون روز لبخندی روی لبم نشست، همون روز نوشین ازمن واسه داداشش که داروساز بود، خواستگاری کرد که بدون فکرکردن جواب رد بهش دادم. باز کی حال داشت به شیراز عروس بشه. ننه و بابا و فک و فامیلام مشهد بودن، دانشگاهم تهران، شوهرم هم شیراز! والا دو تا پا بیشترنداشتم که بگم یه پام اینجاست و یه پام اونجا. یکی از جاها از قلم می افتاد!!! تو همین فکرو خیال ها بودم که وارد شیرینی فروشی شدم. یک مغازه بزرگ و بسیار شیک. در حال نگاه کردن به شیرینی های داخل یخچال شیشه ای بودم که صدای خانم مسنی توجه مو جلب کرد: - پسرم! از اون شیرینی ها که هفته پیش بردم نداری؟ - تموم شده مادر! سری جدیدش هنوز تو فره. تا نیم ساعت دیگه حاضر میشه. سر چرخوندم. یک خانم مسن با قدی کوتاه که یک مانتوی بلند مشکی گشاد که از روی شونه های خمیده ش آویزون شده بود، به تن داشت. روسری پشمی گلداری که گره نامنظمی زیر چونه داشت، سرش بود. به سمت فروشنده رفتم تا سفارش شیرینیمو بدم. نگاه مهربون اون خانم رو صورتم چرخید. چشماش درشت و آبی – خاکستری بود. بینیش کمی بزرگ بود و روی لب بالاییش تعداد زیادی چروکهای ریز به چشم میخورد. تو صورتش چروکهای ریز و درشت زیادی از سر و کول همه بالا می رفتن و این موضوع حدس زدن سن اون خانمو مشکل میکرد. لبخند گرمی به من زد و با لحن بامزه ای که کمی ته لهجه ترکی داشت گفت: -تو هم شیرینی میخوای مادر؟ - بله سرشو آورد جلوی صورتم و صداشو آهسته تر کرد و گفت: -الکی به شیرینی های دیگه نگاه نکن! از این شرینی های که من میخوام بگیرم بخر. من همه شیرینی های اینجا رو خوردم، این مدلش از همه خوشمزه تره! به طرف چند صندلی که کنار مغازه چیده شده بود رفت و روی یکی از اون ها نشست. من هم چشمم به مسیری که رفت، کشیده شد. بدون اینکه منتظر نظر من در مورد شیرینی بشه گفت: -بیا مادر! بیا اینجا بشین! پاهات خسته میشن. هنوز نیم ساعت دیگه مونده که شیرینی ها رو از فر بیرون بیارن. کاری نداشتم. اونطور هم که اون از شیرینی ها تعریف کرد و واسه خریدن اونها اونجا نشست، منم وسوسه شدم که از همون مدل شیرینی بخرم. بنابراین به سمتش رفتم و روی صندلی کنارش نشستم. چشمم به دستاش افتاد. دستهایی سفید و چروکیده داشت. یک انگشتر فیروزه در انگشت حلقه ش جلب توجه میکرد. یک ساعت قدیمی زنانه صفحه مشکی هم به مچ دست چپش بسته شده بود. با صدای گرم و مهربونی پرسید: -دانشجویی؟ - بله - معلمی می خونی؟ از این قضاوتش تعجب کردم! کجای من شبیه دانشجوهای تربیت معلم بود که ازم این سوالو پرسید؟ جواب دادم: - نه. فیزیک میخونم - پس قراره آخرش معلم بشی؟ خنده ام گرفته بود: - معلوم نیست! هرچی خدا بخواد. - آفرین دخترم. لحظه ای بینمون به سکوت گذشت. دومرتبه پرسید: -شوهر هم داری؟ - بله. - بچه چطور؟ - هنوز عقدم. کاملا جدی گفت: - یادت نره رفتی خونه شوهرت زود بچه بیاری. اینطوری شوهرتم دلش به زندگیش گرم تر میشه. با لحن کشیده ای گفتم: -چشـــم. یعنی فقط زندگی من و طاهر بچه کم داشت!! دو مرتبه چند لحظه سکوت و شروع سکانس بیست سوالی: - شوهرت تهرونه؟ - بله. - تهرونیه؟ - نه! مشهدیه. - پس اینجا چکار میکنه؟ - استاد دانشگاهه - مثل محمد علیه من که استاد دانشگاست. ولی اون اینجا نیست، انگلیسه. دقیقه ای سکوت بین ما حاکم شد. تو دلم گفتم خدا رو شکر! مثل اینکه سوالاش تموم شد که باز صداش اومد: - اسمت چیه؟ - حورا. - به به ! چه اسم قشنگی. با لبخندی تشکر کردم. و سوال بعدی رو پرسید: - اسم شوهرت چیه؟ - طاهر. - اسم اونم خیلی قشنگه. - مرسی. شما لطف دارید! با لبخند عمیقی گفت: - اسم بچه های منم قشنگه: محمدعلی، غلامرضا و ساره . در همین موقع صاحب مغازه صدامون زد که شیرینی ها رو آوردن. هرکدوم یک جعبه شیرینی خریدیم و با هم از مغازه خارج شدیم. به ظاهر مسیرمون یکی بود. پا به پای هم به سمت خونه هامون راه افتادیم. تو راه کمی از خانواده م و شغل پدرم و خیلی چیزهای دیگه پرسید. من هم دیدم که سوالهاش در حد مسائل پیش و پا افتاده ست، همه رو جواب دادم. حین صحبت کردن بودیم که جلوی کوچه خونمون ایستاد و گفت: -مادر خونه ما تو همین کوچه اس. و بعد انگشت اشارشو به یک آپارتمان قدیمی که ته کوچه بود گرفت و گفت: -من تو اون آپارتمان ته کوچه میشینم. طبقه اول. سرم رو تکون دادم و گفتم: - خونه ما هم تو همین کوچه است. آپارتمان سوم. همون که تازه ساخته شده! گل از گلش شکفت: - چه خوب مادر! پس الان با من بیا بریم خونه من! یه چیزی واسه نهار با هم می خوریم. تو همین مدت کوتاه می شد فهمید که خانم مهربون و خون گرمیه. با لبخندی جواب دادم: -خیلی دوست دارم بیام ولی باید برم خونه. کمی بهم ریخته. باید اونجا رو مرتب کنم . یه روز دیگه مزاحمتون میشم. با لبخندی از ته دل، ابراز خوشحالی کرد و بعد از رسیدن به خونه، ازش خداحافظی کردم و به آپارتمانمون رفتم. .............................. *** طاهر صبح روزی که قرار بود به تهران برگرده بهم زنگ زد و بعد از کلی لاو ترکوندن و سر به سر من گذاشتن، گفت که سیستم برق نیروگاه مشکل پیدا کرده و مجبوره یه روز دیگه هم تبریز بمونه. وقتی این حرفو زد، کمی دمق شدم ولی همه رو به حساب عادتی گذاشتم که تو این چند وقت همخونه بودن با طاهر شکل گرفته بود. بعد از خواب بعد از ظهر حسابی کلافه شده بودم. هیچوقت فکر نمیکردم که از نبود طاهر تو خونه حوصله م سر بره. سرو کله ندای درونم پیدا شد: - حورا خانم! داری وا میدی ها! با توپ و تشر گفتم: - اصلا هم اینطور نیست. آهی کشیدم و گفتم: - یه آشنایی هم این دور و بر نیست برم خونشون! نوشین و بچه های خوابگاه بودن، ولی اون لحظه حسش نبود برم، یهو یاد خانم مسن همسایه افتادم. با خودم گفتم: - بَده اگه برم یه ساعتی خونه ش بلکه یه کم دلم وا بشه؟! و با درماندگی نالیدم: -ای بمیری طاهر که قبلا بودنت مایه عذاب بود و حالا نبودنت هم داره مایه عذاب میشه! لباسمو تنم کردم و به قصد منزل خانم مسن همسایه از آپارتمان خارج شدم. *** چند لحظه بود که وارد خونه ش شده بودم، با اینکه خیلی با خوشرویی باهام برخورد کرد و خوشحال شده بود از اومدنم، اما مثل چی، از اینکه بی خبر اومده بودم پشیمون شدم، بنده خدا مهمون داشت و این منو معذب می کرد، سه نفر بودن؛ یه خانوم و دو تا آقا که خیلی مسن بودن، طوری که حس کردم از خودش بزرگترن!خانم همسایه رو به من کرد وگفت: -بچه هام هستن. و بعد با اشاره دست اونها رومعرفی کرد: - محمد علی.... غلامرضا.... ساره.... نگاه پر از بهت و تعجبم رو بین خانم همسایه و مهمون ها چرخوندم. چطور همچین چیزی ممکن بود، یعنی حافظه تخمین ذهنم تا این حد ایراد داشت؟ بعد از نیم ساعت مهمونها رفتن. خانم همسایه در حالیکه سینی چای به دستش بود خنده کنان به سمتم اومد وسینی رو روی میز گذاشت و کنارم نشست: - بچه هامو دیدم روحیه م باز شد. محمد علی چند روز قبل از انگلیس اومده. سه تایی به دیدنم اومدن. به خودم گفتم خیلی زود به دیدن مادرش اومده. مثل بعضی ها نبوده که وای میستن دم رفتن واسه خداحافظی میان که هر دو کارو با هم انجام بدن. جوون هاش رعایت نمی کنن! اما این آقا با این سن و سال!! دومرتبه نگاه متعجبمو به صورتش دوختم: - خانم.... وسط حرفم اومد: - به من بگو مامان زیبا... اسمم زینبه ولی همه منو مامان زیبا صدا می زنن. خوره فضولی به جونم افتاده بود که بفهمم این مهمونها کی بودن که مامان زیبا با دیدنشون انقدر انرژی گرفته. واسه همین گفتم: - اینا واقعا بچه های شما بودن؟ لبخندی زد و گفت: - نه حق مادری به گردنشون دارم. تعجبم بیشتر شد. نگاهی به ابروهای بالا انداخته م انداخت و گفت: - قصه ش طولانیه! حوصله داری برات بگم؟ منم که فضول. از طرفی هم بیکار! با اشتیاق گفتم: - البته! مامان زیبا اینطوری شروع کرد: -مادرم قزوینی بود . پدرم هم یه پارچه فروش دوره گرد. اسمش محمد ابراهیم قماشچی بود که همه به اسم مَد ابرام میشناختنش. یه گاری داشت که به یه الاغ وصل بود. سالی چند بار به قزوین میومد. شغلش دوره گردی و فروش پارچه بود. عقب گاریشو اتاق زده و وسایلا رو اونجا جا داده بود. همونجا هم زندگی میکرد. پارچه ها رو از تهران می خرید و به شهرهای دو ر و اطراف میرفت و میفروخت. علاوه بر پارچه اجناس دیگه هم تو گاریش داشت. لباس، بلور جات، حوله و به قول مادرم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد تو گاریش پیدا میشد. مادرم بیست و هفت ساله بود که بابام اونو دید. اون زمان یه دختر بیست و هفت ساله یعنی یه ترشیده کامل. سن ازدواج اگه از چهارده-پونزده می گذشت یعنی رفتی تو گروه ترشیده ها حالا فرض کن که مادر من بیست و هفت ساله بود. مامان زیبا خنده ای کرد و ادامه داد: - مادرم حکم سیر چند ساله رو پیدا کرده بود. دو تا برادر داشت، یکیشون جنوب واسه کار رفته بود که هر چند سال ازش خبر میشد و اون یکی دیگه هم آهنگر بود. بعد از مرگ مادر بزرگ و پدر بزرگم مادرم با برادرش زندگی میکرد.... گره چادر قاجاری اش را زیر سینه اش محکم کرد. دوباره صدای بچه هایی که داخل کوچه می دویدند به گوش رسید: - مَد ابرام قماشچی اومده .. مَد ابرام قماشچی... پولی که صبح برادرش قبل از رفتن به او داده بود را برداشت، باید برای فرزندِ در راه برادرش لباس می خرید. رو بندش را به روی صورتش انداخت و از خانه خارج شد. مد ابرام طبق معمول در حال پارچه متر کردن برای یکی از مشتری ها بود. خودش را به گاری مد ابرام رساند و روبرویش ایستاد و سلام کرد و گفت: - اُقُر بخیر! خواهر جمالم! چه این دفعه غیبت داشتی! ده روز قبل منتظرت بودیم؟ مد ابرام در حالیکه پارچه ای را برای زنی دیگر برش می زد گفت: - ای خواهر جمال. ناخوش بودم. آدمی که خونه زندگی نداشته باشه همینه دیگه! سرما خوردگی سختی منو گرفته بود. هرچی به دواخونه و مریض خونه می رفتم، افاقه نمی کرد. از مدت ها پیش مد ابرام را می شناخت، مردی جا افتاده و سن و سال دار؛ علت آشنایی آنها دوستی جمالِ آهنگر (برادر فاطمه) با مد ابرام بود، حتی یک شب هم مد ابرام در خانه ی جمال مانده بود اما هنوز صورت فاطمه را ندیده بود. یعنی آن طور برخوردی با هم نداشتند و هم کلام نشده بودند. مدابرام آهی از روی خستگی کشید و خطاب به فاطمه گفت: - چی می خواستی خواهر جمال؟ - چند دست لباس نوزادی و ناف بند و قنداق واسه بچه ی تو راهِ جمال میخواستم. یه پارچه هم میخوام که بدم خیاط بدوزه واسه جشن دهه ی بچه! مد ابرام یه طاقه پارچه از درون بارهای داخل گاری اش بر داشت و جلوی چشم فاطمه گرفت. فاطمه در حالی که سرش را بالا می آورد پوشیه اش را بالا زد که طاقه را از مد ابرام بگیرد که برق نگاهش هوش از سر مد ابرام بی نوا برد... ***** حسابی تو حس بودم که صدای موبایلم بلند شد. نگاهی به صفحه انداختم. طاهر بود، جواب دادم: - بله؟ - سلام حوری خوشگله. لبخندی روی لبم نشست: - سلام. خوبی؟ - خوبه خوب. کجایی همسر مهربان! حورا نیستم اگر کرم موجود تو لحنشو تشخیص ندم! جواب دادم: - خونه ی دوستم. - زودی بیا خونه که دلم واست خیلی خیلی تنگ شده. صدام از تعجب بالا رفت: - طاهر؟ با خونسردی گفت: - جان طاهر! - تو تهرانی؟ - آره حوری خوشگلم. لحن صدام به حالت عادی برگشت: - مگه نگفتی که فردا میای؟ - کارم زود تموم شد و بقیه شو به مهندساشون واگذار کردم و اومدم! زود بیا که شام میخوایم بریم بیرون. با وجودیکه دوست داشتم پیش مامان زیبا باشم و قصه عشق و عاشقی مادرش با مد ابرامو بشنوم، مجبور شدم ازش خداحافظی کنم وقول بدم که یه روز دیگه بیام. خوشحال بودم که یه دوست جدید و متفاوت پیدا کردم. مامان زیبا هم موقع خداحافظی وقتی فهمید که طاهر اومده گفت: - برو مادر هیچوقت شوهرتو تو خونه تنها نذار. پوزخند محوی زدم و تو دلم گفتم: - شوهر! با این حال با صدای آروم، چشمی گفتم و به خونه خودمون رفتم، پامو که تو خونه گذاشتم. طاهر مثل کنه بهم چسبید: - کجایی تو؟ نمیگی میام خونه نیستی دلم می گیره؟ چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - تو که قرار نبود شب بیای؟ یه آن نگاهش مشکوک شد و گفت: - این خونه دوستت کجا بود که انقدر زود رسیدی؟ لبخندی روی لبم نشست و گفتم: - آها! خانم همسایه ته کوچه ست. اسمش مامان زیباست. خیلی خانم ماهیه. تو قنادی باهاش آشنا شدم! خیلی بامزه ست . بچه هاش از خودش بزرگترن! نگاه عاقل اندر دیوانه ای بهم انداخت و گفت: - نبودم مغزت تکون خورده؟ با دلخوری گفتم: - نه به خدا خودش گفت بچه هاشن! طاهر دستی به صورتش کشید و گفت: - خب بچه های هووشن دیگه! واسه همین میگه بچه هاشن. از ذهنم عبور کرد که چرا خودم به این فکر نیفتادم. اصلا به جز این موضوع میشه برداشت دیگه ای هم کرد؟ طبیعتا اولین فکری که به ذهن آدم می رسه همینه که طاهر گفت! اصلا به روی خودم نیاوردم که خنگ بازی در آوردم و به سمت اتاق خواب رفتم تا لباسمو عوض کنم، طاهر گفت: - زود بجنب که من خیلی گرسنه م. امشب میخوام ضیافت بگیرم. یه کباب ترکی باحال و بعدشم.... سرمو به سمتش چرخوندم. با یه نگاه خبیثانه سر تا پامو برانداز کرد. پوفی کردم و داخل اتاق رفتم و زیر لب گفتم: - باز اومد!


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: